گفتگوی اختصاصی کارگروه دانشجویی دبیرخانه اولین جشنواره حیات با محمود دولتآبادی
مرد مقاوم
سؤالها و چالشهای ذهن و زبانمان را در دبیرخانه جشنواره حیات تاخت زدیم و آماده برای رفتن به سمت دیدار با پدر رمان ایران شدیم. حوالی ساعت 6 عصر پنچشنبه؛ خالق کلیدر با همان صلابت و طراوت همیشگی به همراه دوستی همسال و نه همزبان؛ وارد کافه «نزدیک» شدند. تنها میز خالی کافه را ما نشسته بودیم و با احترام و آرام هر کسی در کنار پیر خراسان جایی پیدا کردیم و نشستیم. بیشتر از 2 ساعت دیدار ما طول نکشید، اما تجربههای گرانسنگی از سالها رنج نوشتن و کار کردن با ما در میان گذاشت. آنچه در ادامه خواهید خواند، شرارهای است از برقی که در خرمن ما افتاد.
به عنوان سوال اول، مسئله درماندگی و حیرانی ادبیات معاصر از چه نشأت میگیرد وچرا از دل این ادبیات حرفی که به دل بنشیند و چیزی که چنگی به دل بزند بیرون نمیآید، نسل نویسنده امروز، با نسل شما چه تفاوتی دارد؟
ببینید این حرف مربوط به نسل غلط است. در ادبیات مسئله نسل وجود ندارد. اینکه امروز ادبیات ما در این وضعیت قرار دارد مربوط به تاریخ است. ریشه در این تاریخ مضحک ما دارد. ما دچار یک فترت شدهایم. فترت تاریخی به ما اجازه نداده که مسیر درستی را طی کنیم و همین میشود که 30سال جدا افتادگی و درجازدگی را تجربه می کنیم. یک خلاء ایجاد شده که موجب فقدان امکان برقرای ارتباط و گفتگو میان نویسندگان شده است. این مسئله هیچ ارتباطی با نسل ندارد.
ما آدمهای دنیای امروز و بهخصوص نسل دو دهه اخیر ذائقه ادبی و فرهنگیمان تغییر کرده است و تب و تابی برای رفتن سراغ ادبیات نداریم، منبع دانش ما انگار بند شده است به شبکههای اجتماعی و به یک مشت آدم همهچیزدان و هیچندان! بدل شدهایم. آیا بهنظر شما برای ادبیات داستانی و بهویژه نویسندگانی چون شما که از ریشههای بومی و روستایی در رگ و پی داستانهای شما نجز گرفته است، این وضعیت هشدار نیست؟
من چهکار کنم که الان همه بر روی یک لایه یخ سُر میخورند، بدون اینکه بدانیم چه به سرمان میآید. این یک جبر تاریخی است و بهنظرم تا جایی پیش خواهد رفت که یک سرمان به سنگ بخورد و فکر کنیم که باید برگردیم و راهمان را تغییر بدهیم. شماها سوأل ندارید و چون سوألی ندارید، دنبال جوابی هم نمیروید. برای ما تجربه مشروطه ناکام مانده بود، میخواستیم بفهمیم این شکست چرا اینگونه رقم خورده است.
بخشی از این بیمیلی و تهیبودگی ما برنمیگردد به اینکه امثال شما ما را تنها گذاشتند و به حال خود رها کردهاند؟
من شما را تنها گذاشتم؟ من چه کار باید میکردم که نکردم. نشستم کتابم را نوشتم و به جامعه دادم. وقتی رسانههای کثیرالانتشار این جامعه من را تحریم کردند و سری به نوشتههای من نزدند من چطور شما را تنها گذاشتم. در دهه هفتاد به جای ادبیات و داستان با مجلاتی مثل ارغنون رفتند سراغ فلسفه ادبیات و نظریهپردازی درباره ادبیات.
شما در جایی از کتاب (نون نوشتن) از نوشتن برای خودتان تحت عنوان (نگرانیهای مقدس) یاد میکنید و در مصاحبهای در یک گردهمایی نوشتن را توام با نوعی رنج روحی میدانید، این نگرانی و رنج برای چیست؟
من همیشه فکر میکردم به اینکه زندگی نبرد است. نبردی بین کار و نوشتن. از اول برایم نبرد بود و هنوز هم تمام نشده است. برای من تنها یک چیز میتواند این نبرد را متوقف کند، و آن مرگ است. شاید خیلی جاها نتوانستم در کنار خانوادهام باشم و خانوادهام هزینه نویسنده بودن من را دادند، اما این راهی بود که برای من خود زندگی بود. من فکر میکردم زندگی نمیایستد و من هم نمیایستم و آن چیزی که میگذاشت متوقف نشوم، نوشتن بود.
هراس نداشتید که نخوانده بمانید؟
نه اصلاً. به این موضوع هیچوقت فکر نکردم که داستان من را نخوانند، من به نوشتن خودم فکر میکردم. نویسنده نباید از ناخوانده ماندن نوشتهاش هراس داشته باشد. آنهایی که نویسنده هستند، آنقدر نبوغ دارند که بفهمند نویسندهاند و آنقدر مینویسند تا بالاخره یک جایی آدمهای میآیند سراغشان، برخیهای هم که فقط چیزکی مینویسند، که نوشته باشند! اینها هستند که نگرانند خوانده نشوند.
این هوس خوانده شدن و دیدن شدن از کجا میآید که شما از آن گذر کردید؟
شماها کنار خیابان نخوابیدید. تن به کار سخت ندادید. اینها شاید چیزهای جزئیای بهنظر برسند اما خیلی مهماند. نویسندگی زحمت میخواهد بابا جان! باید کفْ نفس داشته باشید و از اینکه به سرعت شناخته شوید خود را رها کنید. شاید عرفان ایرانی عرفان ایرانی کمک میکند به این خودساختگی. البته باید بدانید نویسنده شدن سخت است، اگر سخت نبود من مجبور نبودم در آشپزخانه خانهام بنویسم. باید کلی نوشت و پاره کرد و سوزاند تا نویسنده از آب دربیایی. من برای اینکه جرأت نوشتن کلیدر را پیدا کنم،15 سال نوشتم. همان رنجی که فرودسی بزرگ به 30 سال برد.
در دورانی که من نویسنده شدن را شروع کردم از زیر رگباری از (نه)ها عبور کردم. خیلیها زیر همان بارش اول جا زدن و رفتند. به زندگی و نوشتن فکر میکردم. زندگی برایم از (سایه) بزرگتر بود. از (اخوان) بزرگتر بود. من هم با «زمستان» اخوان به تهران آمدم و از همه اینها عبور کردم. ولی اعتقاد داشتم یک جنگی را دارم شروع میکنم که باید از آن پیروز بیرون بیایم. خیلیها فکر میکنند که اگر یک کتاب نوشتی و گرفت، دیگر نویسندهای، نه باباجان! این یک اصل است که نویسنده شدن همیشه از کتاب دوم شروع میشود.
برویم سراغ شخصیتپردازی در داستان شما، چه چیزی باعث شده که شخصیتهای زن در داستانها شما عمدتاً مقاومت زیادی در برابر سختیها دارند، تاب میآورند و پا پس نمیکشند؟
این مسئله برمیگردد به تاریخ ما. زن در داستان من از تاریخ میآید. شما به مادر در تاریخ ایران نگاه کنید. مادری که در تاریخ ما وجود دارد یک (فنومن) است. همیشه سختی و مصائب مهم را او متحمل میشود. داغدار است. غمدیده است. برای من هم آن زنها، زنهایی بودند که در تاریخ ایران زندگی کرده بودند.
با اشاره ای که شما نسبت به دوران نویسندگیتان کردید، چگونه میشود از دل آن دوران شمایی در میآید که شخصیت هایش مبارزه می کند و آدمهای داستانش از تاریخ تلخشان جدا میشوند، ولی صادق هدایتی را هم داریم که امیدی نمیبیند و در نهایت خودکشی میکند؟
هدایت و بهرام صادقی دو نویسنده بزرگ بودند. اما فرق من که ماندم و هدایت که رفت این بود که من احساس مسئولیت میکردم. هدایت پر بود از نفرت، و آن نفرت فقط به خاندان اشرافی نبود، بلکه هدایت از همه ما متنفر بود. دوستی در آن زمان میگفت : «ژاندارم جماعت به این ملت شرافت دارند.» هدایت از همه دلزده بود. یا بهرام صادقی آنقدر دیگر برایش همهچیز بیاهمیت و تهی شده بود که از میانه عمر داستانهایش را نمینوشت و فقط در جمعهای خصوصی میخواند. اما من امیدوارم، من ماندم و زندگی و نبردم را ادامه دادم. این امید بود که همیشه مرا نگه میداشت.
اگر حالا را در نظر بگیریم که شما عمری را در نوشتن سپری کردید و در عالم ادبیات از عنوان و جوایز بسیار کسب کردید، آیا در هیچ حسرتی هم در خود احساس کردید؟
نه. البته جوایزی که شما گفتید چیز مهمی نیستند. ارزشی ندارند. من دلخوش این چیزها نبودم. من به شماها باور داشتم، این باور است که من را امیدوار نگه داشته است. تنها حسرتی اگر داشته باشیم، حسرت دوستانی است که از دست دادهام و خانوادهام که نتوانستم آنچنان که باید، در کنارشان باشم. غیر از اینها واقعاً حسرتی نیست.